صبح است.گنجشک محضمی خواند.پاییز، روی وحدت دیواراوراق می شود.رفتار آفتاب مفرح حجم فساد رااز خواب می پراند:یک سیبدر فرصت مشبک زنبیلمی پوسد.حسی شبیه غربت اشیااز روی پلک می گذرد.بین درخت و ثانیه سبزتکرار لاجوردبا حسرت کلام می آمیزد.اماای حرمت
سپیدی کاغذ !نبض حروف مادر غیبت مرکب مشاق می زند.در ذهن حال ، جاذبه شکلاز دست می رود.باید کتاب را بست.باید بلند شددر امتداد وقت قدم زد،گل را نگاه کرد، ابهام را شنید.باید دویدن تا ته بودن.باید به بوی خاک فنا رفت.باید به ملتقای درخت و خدا رسید.باید نشستنزدیک انبساطجایی میان بیخودی و کشف.برچسبها: سهراب سپهری پاکبازان...
ما را در سایت پاکبازان دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : pakbazano بازدید : 156 تاريخ : دوشنبه 25 بهمن 1400 ساعت: 4:00